محبت یک حادثه است در جاد عشق
darkob
برای بدست آوردن آنچه نداری دارکوب باش
۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۰, سهشنبه
۱۳۸۹ آذر ۱, دوشنبه
علی(ع) در غدیر
ما از علی(ع)چه می دانیم؟
آن که بعضی به مقام خدایی اش رساندند ,بعضی بهانه آفرینش ,بعضی دلیل وجود پیامبران , بعضی نه وجودش را نه جسمش را که
روحش راانکار کردند تا از تعظیم در برابر عظمت غیر قابل انکارش سر بتابند,و...
حال غدیر است روز اسلام ,اسلامی آمیخته به علی(ع),چرا که اگر علی(ع) نبود امروز دینی به نام اسلام هم نبود.
او اسلام را برای ما ودیعه گذاشت ,اسلام واقعی ,اسلام ناب ,ما برای حفظ وصیانت وترویج آن چه کرده ایم ؟
آیا ما شیعه ایم؟
۱۳۸۹ آبان ۲۶, چهارشنبه
۱۳۸۹ آبان ۱۵, شنبه
با چشمان بسته به دنیا نگاه کن!
در بیمارستانی دو بیمار در یک اتاق بستری بودند. یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش که کنار تنها پنجره اتاق بود بنشیند ولی بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد. آنها ساعتها با هم صحبت می کردند؛ از همسر، خانواده، خانه، سربازی یا تعطیلاتشان با هم حرف می زدند و هر روز بعد از ظهر، بیماری که تختش کنار پنجره بود، می نشست و تمام چیزهایی که بیرون از پنجره می دید برای هم اتاقیش توصیف می کرد. پنجره، رو به یک پارک بود که دریاچه زیبایی داشت. مرغابیها و قوها در دریاچه شنا می کردند و کودکان با قایقهای تفریحیشان در آب سرگرم بودند. درختان کهن به منظره بیرون زیبایی خاصی بخشیده بود و تصویری زیبا از شهر در افق دوردست دیده میشد.
همان طور که مرد کنار پنجره این جزئیات را توصیف می کرد هم اتاقیش چشمانش را می بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می کرد و روحی تازه می گرفت. روزها و هفته ها سپری شد. تا اینکه روزی مرد کنار پنجره از دنیا رفت و مستخدمان بیمارستان جسد او را از اتاق بیرون بردند. مرد دیگر که بسیار ناراحت بود تقاضا کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند. پرستار این کار را با رضایت انجام داد. مرد به آرامی و با درد بسیار، خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیندازد. بالاخره می توانست آن منظره زیبا را با چشمان خودش ببیند ولی در کمال تعجب با یک دیوار بلند مواجه شد!
مرد متعجب به پرستار گفت که هم اتاقیش همیشه مناظر دل انگیزی را از پشت پنجره ای برای او توصیف می کرده است.
پرستار پاسخ داد: ولی آن مرد کاملا نابینا بود!!!!یک مار بنویس
روستایی بود دور افتاده که مردم ساده دل و بی سوادی در آن سکونت داشتند. مردی شیاد از ساده لوحی آنان استفاده کرده و بر آنان به نوعی حکومت می کرد. برحسب اتفاق گذر یک معلم به آن روستا افتاد و متوجه دغلکاریهای شیاد شد و او را نصیحت کرد که از اغفال مردم دست بردارد و گرنه او را رسوا می کند. اما مرد شیاد نپذیرفت.
بعد از اتمام حجت٬ معلم با مردم روستا از فریبکاریهای شیاد سخن گفت و نسبت به حقههای او هشدار داد. بعد از کلی مشاجره بین معلم و شیاد قرار بر این شد که فردا در میدان روستا معلم و مرد شیاد مسابقه بدهند تا معلوم شود کدامیک باسواد و کدامیک بی سواد هستند.
در روز موعود همه مردم روستا در میدان ده گرد آمده بودند تا ببینند آخر کار، چه میشود.
شیاد به معلم گفت: بنویس مار ؛ معلم نوشت: «مار».
نوبت شیاد که رسید شکل مار را روی خاک کشید. و به مردم گفت: شما خود قضاوت کنید کدامیک از اینها مار است؟
مردم که سواد نداشتند متوجه نوشته مار نشدند اما همه شکل مار را شناختند و به جان معلم افتادند تا میتوانستند او را کتک زدند و از روستا بیرون راندند.
بعد از اتمام حجت٬ معلم با مردم روستا از فریبکاریهای شیاد سخن گفت و نسبت به حقههای او هشدار داد. بعد از کلی مشاجره بین معلم و شیاد قرار بر این شد که فردا در میدان روستا معلم و مرد شیاد مسابقه بدهند تا معلوم شود کدامیک باسواد و کدامیک بی سواد هستند.
در روز موعود همه مردم روستا در میدان ده گرد آمده بودند تا ببینند آخر کار، چه میشود.
شیاد به معلم گفت: بنویس مار ؛ معلم نوشت: «مار».
نوبت شیاد که رسید شکل مار را روی خاک کشید. و به مردم گفت: شما خود قضاوت کنید کدامیک از اینها مار است؟
مردم که سواد نداشتند متوجه نوشته مار نشدند اما همه شکل مار را شناختند و به جان معلم افتادند تا میتوانستند او را کتک زدند و از روستا بیرون راندند.
۱۳۸۹ مهر ۳۰, جمعه
اشتراک در:
پستها (Atom)